آرزوی آجر و ماسه ای حاج حسن/ تنهاییاش در خانه ۵متری جا نمیشود

روتیتر:اوایل که از آنجا رد میشدم، فکر میکردم مثل تمام مغازهدارها از صبح تا شب توی مغازهاش فروشندگی میکند و «فقط» مشغول کسب حلال است. صبحها مثل همه مغازهدارهای همسایه کرکره را بالا میزند و شب که میشود، پولهایش را میشمارد، خدا را شکر میگوید و به خانهاش میرود.
به گزارش روتیتر: حاج حسن بیش از ۴۰سال است که تنهایی در خانهای ۵متری هم زندگی میکند و هم فروشندگی. او که این تنهایی تاریخی را به تنهایی بر دوش کشیده، حالا از سرگذشت مشقتبار خود سخن میگوید.
اما چندبار پیشآمد که شبهنگام از آنجا رد شدم. همان زمانی که مغازهدارها رفته بودند خانه و پای سفره نشسته و شام میخوردند. میدیدم که هنوز چراغ مغازه او روشن است. در را بسته و در جایی که فقط یک نفر را میتواند در خود جای دهد شام میخورد. این صحنه و صحنههای مشابه که چندبار برایم تکرار شد، یقین پیدا کردم که با فیلمی غمگین رو به رو هستم. فیلمی که میتواند حتی اشک پردههای سینما را دربیاورد.
آنروز که دیگر تقریبا مطمئن شدم تنهاست و در چند وجب جا هم زندگی میکند و هم نانش را درمیآورد، به سرم زد که بروم پای صحبتهایش بنشینم. شنیده بودم پیرمرد بداخلاقی است. مدام با جوانها و بچهها درگیر میشود. دلیلش را حدس میزدم ولی به هرحال این، کمی کار را برایم سختتر میکرد.
ظهر بود که وقتی از جلوی مغازه یا شاید خانهاش رد میشدم با استرس زیاد رویم را به طرفش برگرداندم و توضیح دادم که میخواهم با او صحبت کنم. خجالت کشیدم که بگویم موضوع مصاحبه خودش است نه یک معضل اجتماعی یا … گفت برو با همسایه بغلی صحبت کن. آنقدر راضی نشد تا ماجرا را برایش گفتم و توضیح دادم که چقدر صحبتهایش میتواند مهم باشد. نمیدانست اصلا مصاحبه چیست، خبرنگار کیست، گزارش به چه دردی میخورد؛ فقط وقتی که دید من با سرشکستگی دارم میروم، گفت: «تو را به قرآن قصد خیانت به من را نداری؟» جا خوردم. گفتم معلوم است که نه، من فقط میخواهم حرفهای خودتان را بنویسم … کمی که توضیح دادم با اینکه میگفت من اینجا جایی ندارم که بنشینی صحبت کنیم ولی بالاخره قرار شد ساعت ۵ عصر دوباره بروم پیشش.
حوالی ۵ بود که نزدیک میشدم به مغازهاش و از دور میدیدم یک بشکه کوچک گذاشته زیرش و جلوی مغازه نشسته است. نزدیک شدم، اینبار نزدیکتر از دفعات قبل. سلام کردم؛ اولش مرا نشناخت اما بعد از چند لحظه دوباره گفت: «تویی؟» خوشحال شدم که قول و قرارمان سر جایش بود.
با دستش به بشکه دیگری که ته مغازه بود اشاره کرد و خواست بیاورم و روی آن بنشینم. کفشهایم را در آوردم و وارد شدم، به دنیای فلاکت. انگار که در عمیقترین جای جهان قدم گذاشته باشم، در خودم فرو رفتم. تا چشم کار میکرد هیچ نبود. نه فرش درست و حسابی که آدم بتواند روی آن آرام بگیرد. نه رادیو یا تلویزیونی که همصحبت مکانیکیاش باشد. فقط یخچالی قدیمی بود که به راحتی میشد حدس زد آن هم در دل خود چیزی ندارد. و به غیر از ترازو و استکان و گاز کپسولی دیگر هیچ نبود. هیچ به معنای غمانگیز خود.
وقتی مرگ یک خانواده را نشانه میرود…
«پسر! کجا ماندی؟» نگران شده بود و من زود بشکه کوچک را که معلوم نبود به کدام دوره تاریخی متعلق است برداشتم و برگشتم پیشش. در سایه نشسته بود و از من هم خواست سایهای پیدا کنم و زیرش بنشینم. نشستم و تقریبا همهچیز آماده بود که روایت کند هرآنچه را که نیاز بود. معلوم بود که استرس نداشت. کمتر مصاحبهشوندهای میتواند مغلوب استرس شود ولی کسی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، باید هم از هیچکس و از هیچچیز نترسد.
سر صحبت را باز کردم و گفتم که چندباری او را دیدهام. خوشحال شد و خنده واقعیاش طلاییترین بخش زندگیاش یعنی دندانش را نمایان ساخت. خواستم خودش را معرفی کند. گفت: «اسمم حسن است، فامیلیام ولیزاده. باید ۸۱ سال داشته باشم. اهل روستایی در نزدیکی اهر بودیم. از بچگی آنجا بزرگ شدیم. کارمان کشاورزی بود. ۲۵ سالم بود که ازدواج کردم و صاحب دو دختر و دو پسر شدم. چهل سال هم میشود که آمدهایم تبریز.»
آخرین جمله را که گفت سرش را پایین انداخت: «دو پسرم و زنم اینجا مردند و من را تنها گذاشتند.» میگفت «تنها»، اما من میدانستم که تنهایی فقط یکساعتش بوده. پرسیدم چطور فوت کردند؟ درحالی که هنوز سرش را بالا نگرفته بود آهی کشید. آهی که برای من میتوانست جواب باشد؛ اما توضیح داد: «یک پسرم ۱۸ سالگی و دیگری در ۲۱ سالگی. پسر بزرگترم تصادف کرد. پشت وانت بود که با اتوبوس تصادف کرده بودند و فوت کرد.» چند لحظهای مکث کرد و در خیابان اتوبوسی را که در حال گذشتن بود نشانه رفت: «یکچیزی مثل همین ماشین بزرگ پسرم را از من گرفت و بعدا گفتند چون تقصیر آن نبوده دیه هم ندادند. پسر کوچکترم مریض شد و مرد؛ زنم هم از درد دوری اینها سرطان گرفت و رفت.»
منتظر نماند من سوالی بپرسم. انگار که از پیش میدانست من باید چه چیزهایی بدانم تا مصیبتنامهاش را کامل بنویسم. گفت: «دو دختر و یک عروس دارم که حالا آنها هم صاحب نوه هستند. آنها هم توی تبریز زندگی میکنند، خودشان از پس مشکلات خودشان به زور بر می آیند بجز اینها فامیل دیگری ندارم، یعنی دو خواهر داشتم که آنها هم پیر شدند و رفتند.»
گفتم چرا آمدید تبریز؟ مگر روستایتان نمیتوانستید زندگی کنید؟ جوری که گرفته باشد پرسش من پرسشی کاملا انکاری است، پاسخ داد: «ای بابا؛ آنجا هم میگفتند تبریز خوب است. میگفتند اگر بروید تبریز زندگی بهتری خواهید داشت. ما هم برای چشم هم چشمی جمع کردیم آمدیم اینجا. از همان اولش که آمدیم، بدبختی هم آمدسراغ ما. خانوادهام را از دست دادم، نتوانستم با عروسهایم زندگی کنم و …. »
داستانش کم کم داشت به همان قصههای تلخ همیشگی میکشید. همان کملطفیها، همان کممحبتیهای همیشگی. اجازه نداد من بیشتر کنجکاوی کنم: «از همان اول که آمدیم تبریز روی گاری میوه میفروختم بعدها هم که توانم را از دست دادم مجبور شدم در این مغازه کوچک هم زندگی کنم، هم فروشندگی.»
«زندگی؟ مگر من زندگی میکنم که آن را تعریف کنم؟ هرآنچه هست جلوی چشمت هست.» راست میگفت. هرچه که داشت جلوی چشم بود و البته هرآنچه که نداشت بیشتر جلوی چشم بود.پرسیدم این مغازه مال خودتان است؟ به درون مغازه تهی نگاهی پرمعنا انداخت و پاسخ داد: «مال خودم که… سرقفلی هست. نمیدانم اگر اینجا را نداشتم چه میکردم… نمیدانم!»
من هم با او گرمتر شده بودم. اصلا بنظر نمیآمد آدمی بداخلاق باشد. گفتم حاج حسن… راستی مکه رفتهای؟ لبخندی به لبان خود نشاند، به آسمان نگاه کرد و گفت: «مکه رفتهام. آن زمانها که حال وضعم بهتر بود با نوهام رفتم. یادش بخیر…» چند دقیقهای سکوت کرد. کنار من بود ولی مطمئن بودم خیالش پرواز کرده است به سوی مسافرت، به سوی مکه، سوی روزهای خوشی که دیگر به شکل ظالمانهای نبودند.
خواستم حال و هوایش را کمی عوض کنم. گفتم حاج حسن حالا کمی از زندگی اینروزهایت تعریف کن. دهانش را از سختی ها و چشمانش را از رنج پر کرد و گفت: «زندگی؟ مگر من زندگی میکنم که آن را تعریف کنم؟ هرآنچه هست جلوی چشمت هست.» راست میگفت. هرچه که داشت جلوی چشم بود و البته هرآنچه که نداشت بیشتر جلوی چشم بود.
و روزی میرسد که همسایه از همسایه بیخبر میشود
بدون اینکه من کلمهای بگویم توضیح داد: «اینجا هم خانه من است، هم مغازه. ۵ متر طولش است و حدود یک و نیم متر هم عرضش. حتی نمیتوانم درست و حسابی پاهایم را دراز کنم. هر چند روز یکبار با زحمت زیاد بلند میشوم میروم آن سر شهر از میدان ترهبار چند کیلو میوه و سیبزمینی وگوجه میخرم و میآوردم اینجا میفروشم. ۱۰ تومانش صرف رفت و آمد میشود. برای خودم چیزی نمیماند؛ آن هم به شرطی که کسی چیزی بخرد.»
حاج حسن از خدا چیز زیادی نمیخواست. دو گوش شنوا میخواست تا تکیه دهند بر قلب بینوایش و ضربان دردهایش را بشنوند. باز ادامه داد: «به خدا باور کن محصولاتی که میآورم اینجا بفروشم آنقدر میمانند تا خراب میشوند و زیر قیمتی که خریدهام میفروشم. این گوجه فرنگیها را میبینی؟ کیلویی ۲ هزار تومان خریده بودم ولی حالا دارند خراب میشوند و مجبورم هزارتومان بفروشم. نمیدانم اسمش را میتوان زندگی گذاشت یا نه ولی اگر بتوانم چیزی بفروشم میتوانم نان بخرم و شام بخورم و اگر نتوانم هم … »
پیامبر خدا میگوید روزی میرسد که همسایه از همسایه بیخبر میشود. میدانی پسرم؟ الان دقیقا همان روز است. همسایههایم به جای اینکه از من چند کیلو سیب زمینی بخرند میروند از جاهای دیگر میخرند پیرمرد داشت غرق میشد و تقلایش هیچ ثمرهای نداشت وقتی از ریشه، زندگیاش خشک شده بود. دردهایش دهان باز کرده بودند و حالا داشتند او را میبلعیدند.
یک ماشین آجر بدهید، میخواهم زندگیام را بسازم
با اینکه جوابش را بارها دیده و شنیده بودم گفتم پدرجان مردم و همسایهها هوایت را دارند؟ به همسایه بغلیاش که یک مغازه عکاسی بود و به مغازه رو به رویش که میوه فروشی بود نگاهی انداخت و دهانش را به گوشم نزدیکتر کرد و با صراحتی تحسینبرانگیز و غمناک حقیقتی را برایم گشود: «پیامبر خدا میگوید روزی میرسد که همسایه از همسایه بیخبر میشود. میدانی پسرم؟ الان دقیقا همان روز است. همسایههایم به جای اینکه از من چند کیلو سیب زمینی بخرند میروند از جاهای دیگر میخرند. آه همسایه کجا بود؟»
پرسیدم کمیته امداد نرفتهای؟ خانه سالمندان چی؟ بهش اصلا فکر کردی؟ گفت: «خدا نکند! مرگ بهتر از خانه سالمندان است. شنیدم آنجا آدم را اذیت میکنند. خودم اینحا جان میکنم خیلی بهتر است. کمیته امداد هم یک بار رفتم گفتم به من یک ماشین آجر بدهید و یک ماشین ماسه؛ میخواهم برگردم ولایتم و خانهام را بسازم و ادامه عمرم را آنجا زندگی کنم. ولی گوش نکردند و من هم برگشتم.»
زندانتر از هر زندانی
حرفهایش کم کم جالبتر میشدند. حالا دهاننش را با امید باز کرد و گفت: توی روستایم زمین دارم. هرچند خانهام آنجا خرابه است ولی میتوان با هزینه کمی… نمیدانم شاید ۴ یا ۵ میلیون تومان دوباره سقفی ساخت که بشود زیر آن زندگی کرد. زندگی میگویمها نه حبس! نه زندان!»
تعجبم را چشمانم نشان داد: زندان؟ دوباره نگاهی به خانهاش انداخت. پرسید: «زندان نیست؟ اینجا زندانتر از هر زندانی است که تابحال دیدهای. وقتی نیمهشب بیرون را نگاه میکنی تاریکی مطلق است. هیچکس نیست. میآیی داخل باز هیچکس نیست. زمستانها باید سرما را به جان بخرم و تابستانها گرمایی خفهکننده را. وقتی در را میبندی گرما یقهات را میگیرد آنقدر میفشارد تا خفه شوی. زندان… زندان… زندان.»
راجع به وسیله گرمازا پرسیدم که نداری؟ گفت: «پارسال بخاری برقی گیرآوردم آن هم ۱۰۰ هزار تومان قبض برق آمد برایش و برقم را قطع کردند. دیگر از آن هم نتوانستم درست و حسابی استفاده کنم.»
گفتم برق که داری … آب و گاز و تلفن چطور؟ اینبار نگاهش را به کمی آنطرفتر انداخت. جایی که یک گاراژ قدیمی بود. گفت: «تلفن دارم که هر چند روز یکبار دخترها زنگ میزنند تا جایی خالی نیامدن و نبودشان را پر کنند. گاز هم از کپسول استفاده میکنم ولی آب ندارم. خدا خیر بدهد صاحب آن گاراژ نزدیک چهل سال است که آبش را در اختیار من گذاشته… نه اینکه از من بترسد ها، بلکه لطف میکند، رحمش میاید.»
همان موقع که داشت صحبتهای سردش گرم میشد چند گربه از جلوی مغازه میگذشتند. بلافاصله بعد از اینکه چشمش به گربهها افتاد لبخندی زد و برایم تعریف کرد: «میبینی؟ قربان خدا بروم. حتی به فکر این گربههایش است؛ چگونه میتواند به فکر من نباشد؟»
این را کسی گفت که در جهانی زندگی میکند که همنوعانش سر یک ریال و دوزار با خدا قطع رابطه میکنند. گفت: «نمازم را آن ور خیابان مسجدی هست که آنجاست میخوانم. البته نه شبها. روزه هم میگیرم تا زمانی که بدنم اجازه بدهد.»
باز این حرفش چشمان و زبان مرا به تعجب واداشت گفت: «بدنم سالم هست جز پایم که دیگر با من راه نمیآید.»
گفتم چرا حاج حسن؟ چی شده؟ گفت: «نمیدانم پایم درد میکند؛ آنقدر که دیگر نمیتوانم راه بروم. دکتر هم رفتهام ولی خدا بهشان انصاف بدهد ۲۰۰ هزارتومان خرج کردم ولی ذرهای هم خوب نشد.»
تا تو به داد من رسی…
او نمیدانست درد پاهایش از چیست ولی من که در نگاه اولم با جای خالی فرشی در زندان ۵ متریاش مواجه شده بودم، دلیل درد پاهایش را میدانستم. پاها هم حق دارند بعد از یک عمر دویدن و نرسیدن حالا نشستن و نرسیدن را ترجیح بدهند. ترجیح بدهند که دیگر با هیچ یک از بازیهای دنیا راه نیایند. ترجیح بدهند که خسته شوند …
صحبتهایمان را چند کلمهای برید، داغون کرد، به ریش زندگی، به ریش انسانیت خندید؛ دقیقا متوجه نشدم چه اصطلاحی بود ولی چند پسر جوان که از آنجا رد میشدند به پیرمرد قصهمان چیزهایی گفتند که لحن توهین و فحش را داشت و بعد پا به فرار گذاشتند. حاج حسن از عصبانیت مشتش را فشار داد و زیر لب صلواتی فرستاد. شاید اگر من آنجا نبودم دعوایی راه میافتاد. حالا ابهامات ابتداییام کم کم روشن میشدند. کم کم میفهمیدم تقصیر چه کسی یا چه کسانی است که حاج حسن به بداخلاقی معروف شده است. من هم جای او بودم عصابی میشدم نه از دست جوانها بلکه از دست روزگار.
خشمش که خوابید به سویم رو برگرداند و گفت: «امشب شاید بروم خانه نوهام برای افطار اما چون پایم درد میکند نمیدانم بتوانم بروم یا نه.»
گاهی این صبر زیادی هم بلای جان آدم میشود. هرکس جای من بود حالا چندین بار اینجا مرده بود. هیچ دلخوشی ندارم. نمیدانم… نمیدانم من چطور توانستهام ۵۰ سال تنهاییام را در این زندان ۵ متری بگنجانم… نمیدانم!لبخندی زدم. سوالی برایم باقی نمانده بود. هرآنچه که باید از زندگی حاج حسن میدانستم فهمیده بودم. او اگویی که میخواست چند دقیقهای بیشتر با من صحبت کند، گفت: «به آب و هوای روستا که فکر میکنم اینجا را زندانتر میبینم. ولی خدا همهچیز در نظر میگیرد و به من صبرزیادی داده ست. گاهی این صبر زیادی هم بلای جان آدم میشود. هرکس جای من بود حالا چندین بار اینجا مرده بود. هیچ دلخوشی ندارم. نمیدانم… نمیدانم من چطور توانستهام ۵۰ سال تنهاییام را در این زندان ۵ متری بگنجانم… نمیدانم!»
بیشتر از آنکه من نخواهم به صحبتهایمان خاتمه دهم، او نمیخواست با تنهایی، دوباره تنهایش بگذارم. خسته بود، چنانکه خود خستگی چنین حالی را تجربه نکرده بود. خسته بود، آنقدر که مطمئن نبودم بعد از اینکه با او خداحافظی میکنم چقدر بتواند در برابر خواب عمیقی که از رگ گردن به او نزدیکتر بود دوام بیاورد.
باید حس بدی باشد، خیلی خیلی بد که سهمت از دنیا یک تنهایی تاریخی و ۵ متر خانه (شاید هم ویرانه) باشد. حجم زیادی امید در چشمان خود جای داده بود و با تمام آن امید چشم به من دوخته بود تا دست کسی را به دستش بگذارم.
هوا تاریک میشد؛ برای آخرین بار حرفهایش را مرور کردم و با آنچه جلوی چشمم بود تطبیق دادم. برای آخرینبار دستش را فشردم، چشمانش را فهمیدم و بیهیچ کلمهای خداحافظی بین ما رد و بدل شد که من راه افتادم. مدام این بیت را برای خودم با صدایی که آدمهای خفته در گوشه و کنار زندگی را بیدار کند، میخواندم: «تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو/ تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیدهام…»