زندگی نامه شهید مجید حسنی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

0
hasaniii  shahid

روتیتر: شهید مجید حسنی به سال ۱۳۳۶ در خانواده ای مستضعف و مومن و معتقد به دیرین میهن اسلام در شهرستان کرج چشم به جهان گشود .دوران کودکی را در سختی و رنج پشت سر نهاد.

به گزارش پایگاه خبری و تحلیلی روتیتر ؛ زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: در دوران نوجوانی مدتی در اصلاح بذر وسپس در کارخانه جهان چیت کرج مشغول به کار گشت و…

سلام بر تمامی شهدای عاشوراهای عصرها ،از شهیدان عاشورای حسین (ع) تا ۱۵ خرداد تا شهدای انقلاب اسلامی و شهدای جنگ تحمیلی که در زمان کنونی به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان امام امت لبیک گفته و هر گوشه از ایران اسلامی را به کربلا ،هر روز را به عاشورا مبدل‌‌ می‌سازند و با شهادت خود افشاگر چهره یزیدیان زمان خویش‌‌ می‌گردند تا ضمن ویرانی کاخ ستم و ظلم برای نسل های اینده هر عشق و الگویی باشند و با مظلومیت خود رسوایی ستمکاران و متجاوزان را به صدا در اورده تا چراغی فرا راه ایندگان ،که اگر روزی طاغوتی و شیطانی و شیطان خصلتی کمر به نابودی وحق طلبان برجست نسل های آینده با بهره گیری از لطف وعنایت خداوند بزرگ همان گونه عمل کنند که پدرشان در پرتو مکتب انسان ساز اسلام عمل کردند.

شهید مجید حسنی به سال ۱۳۳۶ در خانواده ای مستضعف و مومن و معتقد به دین میهن اسلام در شهرستان کرج چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در سختی و رنج پشت سر نهاد. در دوران نوجوانی مدتی در اصلاح بذر و سپس در کارخانه جهان چیت کرج مشغول به کار گشت و تحصیلاتش را نیز به طور شبانه ادامه داد. در سال ۱۳۵۵ به خدمت زیر پرچم احضار شد و ۲ سال انجام وظیفه خود را درشهرستان گنبد کاووس گذراند و پس از آن در کارخانه کفش بلا استخدام شد.

با شروع و اوج گیری انقلاب اسلامی او نیز به خیل عظیم و متحد ملت سلحشور ایران پیوست و روزها با شرکت در تظاهرات و شب ها بوسیله پخش اعلامیه های امام در جهت پیروزی انقلاب گام بر‌‌ می‌داشت. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در سال ۱۳۵۷ به عضویت سپاه پاسداری انقلاب اسلامی کرج در آمد وی خود را پیروی از پیروان رسول الله (ص)‌‌ می‌دانست و فرموده رسول گرامی اسلام را که‌‌ می‌فرماید النکاح سنتی فمن رغب سنتی فلیس منی، با همه جوانیش آموخته بود ازدواج کرد.

نتیجه عمر دنیایش یک دختر بچه کوچکی بود که وظیفه داشت تا او را سرپرستی نماید ولی چه کار کند که طاغوت ها قصد در نابودی و سرپرستی همه انسان ها و ارزشهای خلق شده او را داشته و او باید قیام و از مسخ ارزش ها جلوگیری‌‌ می‌کرد. تا این که در اول تیر ماه ۱۳۶۰ به جبهه غرب کشور اعزام شد، بعداز یک ماه به مدت ۵ روز برای دیدار از خانواده اش به مرخصی آمد و گویا برای خداحافظی آمده است و اصرار داشت این بار شهید خواهم شد.

چنان چه از تمامی قوم و خویشان خود حلالیت طلبید و در روز ۶ خرداد ماه به جبهه رفت و در روز دهم خرداد ماه که مصادف با ۳۰ ماه مبارک رمضان (روز عید فطر) سال ۱۳۶۰شربت شهادت را نوشید وروح پاکش به ملکوت اعلاء پیوست.

خاطراتی از شهید

احتراماْ این جانب زهرا پناهی مادر شهیدمجید حسنی چند صفحه ای را که راجع به پسرم در خاطر دارم می‌نویسم.

حدوداْ ۳۵ سال پیش زمانی که پسرم ۷ساله بود ما از نظر زندگی بسیار در مضیقه بودیم واز نظر اقتصادی مشکلات زیادی را داشتیم .ضمن این که مستأجر بودیم همسرم (پدر شهید) نیز بیکار بود و مریضی خودم و بچه هایم و گرفتاری هایم گریبانگر ما بود. در آن سال که ۶ تا بچه قد و نیم قد داشتیم در یک اطاق زندگی می‌کردیم و دیگر این که حتی قادر نبودیم فرزندان بیمار خودمان نزد پزشک ببریم.

همان سال ماه رمضان شب بیست و یکم که شب قدر بود رفتم غسل احیاء کردم و پس با خدا راز و نیاز کردم و تا صبح گریه و زاری کردم و از خدا خواستم که مشکلات زندگی مان را بر طرف کند. بعداز نماز صبح خوابیدم و در عالم خواب دیدم که یک باغی که یک اطاق هم داشت هستم در اطاق را باز کردم دیدم که چهار نفر که عمامه به سرداشتند و لباس سفید پوشیده بودند با من روبرو شدند و من ناگهان ترسیدم و فریاد زدم و گفتم این ها کیستند ؟

بعد پدر خودم گفت فریاد نزن این ها امام حسن مجتبی (ع) و امام محد باقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) و امام موسی کاظم (ع) هستند چرا از آنها حاجت نگرفتی؟ گفتم من آنها را نمی‌شناختم گفت پس اگر دیدی سلام کن و حاجتت را بخواه و دامنشان را بگیر. طولی نکشید که دوباره دیدم که آن چهار نفر از پایین حیاط می‌آیند که یکی از آنها در دستش بیل و دیگری کلنگ و دیگری یک گلدان بزرگ و دیگری یک شاخه گل در دست دارند.

به آنها نزدیک که شدم و سلام کردم و گفتم ببخشید آقا جان من شما را نشناختم من خیلی گرفتارم مشکلات بسیاری را دارم از شما خواهش می‌کنم مرا از این گرفتاری ها نجات بدهید. آنها در پاسخ به من گفتند چرا از ما ترسیدی بیا این شاخه گل را به عنوان یادگاری از ما بگیر بعد من گفتم گل را چه کنم من از شما خواستم نجاتم دهید.

گفتند مشکلات تو را نیز حل می‌کنیم ولی این شاخه گل برای آخرت تو می‌باشد و در آن دنیا به درد شما می  خورد  ناگهان از خواب  بیدار  شدم که به  تدریج  الحمدالله  مشکلات زندگی مان حل  شد .یک  سال  هم خانواده های شهدا را به دیدار امام خمینی می‌بردند ولی متأسفانه قسمت من نشد که بروم خیلی ناراحت بودم ولی بعدها ما خودمان به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم.

در آنجا خواب دیدم که امام خمینی به منزل ما تشریف آوردند و یک پرونده بزرگ در دستشان گرفته اند و چیزی می‌نویسد و من رسیدم و سلام کردم و گفتم آقا این پرونده چیست و چه چیزی را یادداشت می‌کنید گفتند دارم اسامی شهدا، مجروحین، معلولین، مفقودین را در آن یادداشت می‌کنم که ببینم چه قدر شهید دادیم به من گفتند که شما دنبال چه می‌گردید گفتم من هم یک شهید دادم.

گفتند می‌خواهی شهیدت را ببینی گفتم بله بعد با اشاره به من گفت ببین آنجاست ودارد کشاورزی می‌کند. من رفتم و دیدم که پسرم مجید با لباس سفید کنار دو نفر در باغ نشسته و یک تسبیح در دستش دارد و می خندد با خودم گفتم آیا صدایش کنم یا نه؟ که دیدم خیلی خوشحال شد و من هم خیلی خوشحال شدم واز خواب بیدار شدم.

مجید در سال ۶۰ که می‌خواست به جبهه برود مرتب به من می‌گفت مادر می‌خواهی خوا ب امام حسن مجتبی را که دیده بودی برایت پارتی شوم تو را به زیارتش ببرم من گفتم نه پسرم اگر خدا بخواهد قسمت می‌شود همین حرف را به من گفت و بعد به جبهه رفت در ماه رمضان که برای مرخصی آمده بود از همه دوستان و آشنایان و اقوام خداحافظی کرد و رفت.

گفت  من می‌روم و برایتان وصیت نامه می‌نویسم و می‌فرستم که سه روز بعد خبر شهادت مجید را آوردند. بعد از مدتی اعلام کردند که پدر و مادر شهدا را به مکه معظمه می‌برند من با خودم گفتم که خواب مجید تعبیر شد و برای ما پارتی شد که برویم خانه خدا. بعد از آن که به خانه خدا رفتیم من داشتم طواف را انجام می‌دادم بعد از آن صد رکعت نماز را در خانه خدا برای دوستان  و آشنایان خواندم و آمدم خوابیدم.

در عالم خواب دیدم که دو نفر آمدند پیش من یکی زن و دیگری دختر بچه بود گفتند شما برای همه نماز خواندی ولی چرا برای ما نخواندی گفتم من شما را نمی‌شناسم گفت من زهرا هستم و او دخترم زینب است گفتم مگر شما نماز ما را قبول دارید؟ گفتند بلی پس بیا با هم برویم طواف کنیم من با آنها رفتم نزدیک خانه خدا دیدم یک فرش انداختند به من گفتند بیا با ما طواف کن آنها که دارند زیارت می‌کنند درست نیست پس شما نماز طواف ما را بخوان و از خواب بیدار شدم و به زیارت خانه خدا دوباره رفتم. والسلام زهرا پناهی مادر شهید مجید حسنی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *