فرودگاه، گاه غمگین رفتن

روتیتر: فرودگاه برخلاف اسمش جایی است که بار رفتنش بیشتر است.
به گزارش روتیتر ، حامد عسکری، شاعر و نویسنده، در یادداشتی در روزنامه جام جم نوشت: «فرودگاه. چه کلمه اشتباهی. افغانستانیها میگویند میدان هوایی و به نظرم قشنگتر است. ما یکجوری اسم برای این مکان خاص ساختهایم که انگار آدمها اینجا میآیند که فرود بیایند. ما فرودگاه میرویم. آدمها فرودگاه میروند که بپرند، که بروند. هیچکس نمیرود که بیاید. نمیدانم قاطی کردهام. شاید بزنید زیر میز و بگویید فلانی! روزی ۱۰۰۰ تا پرواز مینشیند و بلند میشود ولی فرودگاه بار رفتنش بیشتر است تا آمدنش. فرودگاه جای غمگینی است، اذیت میکند. مفهوم فرودگاه کلی خردهمفهوم کوچک شاعرانه دارد. پریدن، رفتن، جاماندن. همه اینها هر کدامش یک کتاب است. آغوشها و بوسهها و دستهگلهایی که در فرودگاهها رد و بدل میشوند خیلی واقعیتر، عمیقتر و محکمتر از انجام این خردهرفتارهایند در بقیه مکانهای شهر. حتی خانهها و مهمانیهای خانوادگی.
حانیه قرار شد برود. قرار شد برود و هیچکداممان نپرسیدیم قرار است کی برگردی. ساعت سه صبح پرواز داشت به مسقط و بعدش نیویورک. قرار خداحافظیمان ساعت ۱۰ شب بود. بیخ گلویم یک مزرعه ذرت در حال جوانهزدن بود. یک بغض کوفتی ته گلویم داشت مثل یک گونی ذرت روی یک تابه چدنی حرارت میگرفت و ورم میکرد. من در جمعهای خانوادگی اصولا آدم دلقکیام. همیشه در مهمانیها علاوه بر اتوکردن لباس و تیشانفیشان، یک سری هم به مجازی میزنم و کلی جوک، لطیفه و شوخی بامزه جستوجو و در ذهنم ذخیره میکنم که همه را بخندانم تا به همه خوش بگذرد.
در مهمانیها در هیچ عکسی نیستم و اصولا همه بعد از مهمانی از من عکسهایشان را میخواهند. آن شب هم همین طور بود. سالن فرودگاه را گذاشته بودم روی سرم و مزرعه ذرت داشت ذرتهایش در تابه قلبم ورم میداد. حانیه داشت میرفت.
خواهر کوچولویم که در آغوش ۱۰ سالگی من بزرگ شده بود و بیشتر از همه شعر را میفهمید و مرا بلد بود. دلم میخواست حسین رضازاده آویزان شود به عقربههای ساعت فرودگاه.
دلم میخواست همه سیستمهای حملونقل هوایی آن شب یکساعت مختل شوند و یک ساعت دیرتر رفتنش را ببینم. حانیه میرفت که حداقل چهار سال بماند و در این مدت من همه اتفاقات بد را مرور میکردم. دوباره دیدنش، دوباره چای دمکردنش و دوباره کلکلهای خواهر-برادری. من دلقک غمگینی بودم که داشت خندهدارترین اجرای عمرش را روی صحنه میبرد و یکی از پشت صحنه داشت از پشت قفسههای سینهاش عمل قلب باز برایش انجام میداد و او حق نداشت جیکش دربیاید. حانیه رفت، مثل میلیونها مسافری که آن شب در آسمان جهان جابهجا شدند و من همیشه از فرودگاههای جهان میترسم.
فکر میکنم طراح پروتکلهای تشریفات چقدر آدم باهوشی بوده که گفته مهماندارهای جوان و زیبا مثل پرستارها موظف باشند که مهربان باشند و حقوق بگیرند. موظفند که دم دهانه بیضی رنگ در هواپیما بایستند و با یک ظرف شکلات از شما پذیرایی کنند. رسانهها دروغ میگویند آن شکلات نه مال تنظیم قند است به وقت اوج و نه مال حرکتکردن فک و فشار نیامدن به پرده گوش است.
آن لبخند، آن خوشآمدید، آن شکلات مال این است که تو بغضت فرو برود، کامت شیرین شود و یکذره کمکت کند تا بتوانی خودت را مدیریت کنی. اگر قرار بود تیم مهماندارها کمک و مددی به وقت خطر و تنشهای جوی بکنند که مردها هم تر و فرزترند هم قویتر. هیچ چیزی غیر از این نیست.
شیشه پنجرههای کوچک هواپیما سه لایه است. علم هوانوردی میگوید دلیلش تنظیم فشار هواست که کم و زیادشدنش هواپیما را نترکاند ولی من میگویم برای جلوگیری از فشار زیاد حجم دلتنگی است.
من کم فرودگاه نبودهام و کم پرواز نکردهام اما هر بار برای من انگار اولین بار است. همان قدر ترس، همان قدر هیجان و همان قدر ترس و لبخند.
هر بار که سوار هواپیما میشوم، دلم میخواهد لب پنجره بنشینم. دلم میخواهد بتوانم یک لقمه گنده ابر بگذارم در یک شیشه و برای مادرم سوغات ببرم.
دلم میخواهد از فضای اندک هواپیما دو پرس بخورم و دلم میخواهد بعد از غذا بروم کاکپیت خلبان را ببینم و یک چای با او بنوشم و کابل آی یو ایکس هواپیما را بگیرم و بزنم به گوشیام که مسافرها موزیکهای انتخابی مرا پلی کند.
من مطمئنم یک روزی علم آن قدر پیشرفت میکند که تو وقت خرید بلیت میتوانی انتخاب کنی که بگویی مثلا من دارم میروم از تهران به پراگ، لطفا روکش صندلیام بوی پیراهن گلدار مادرم را بدهد.
از هواکش بالای سرم بوی شالیزارهای لاهیجان بوزد. توی هندزفریام صدای جرقه هیزم گردو پخش شود و زنگوله گوسفندها. غذا هم لوبیاپلو باشد با سالاد شیرازی و بعد از ناهار هم یک لیوان چای هیزمی بیاورید با نبات یزدی و شمد رواندازم قلمکار اصفهان باشد. مطمئنم یک روز هیچکس نمیرود همه رفتهها برمیگردند. یک روز علم این قدر پیشرفت میکند که واکسن دلتنگی بسازد.»