۷ قصه از ۷ خانه عجیب + عکس

روتیتر: همراه با مسئولان سفری کوتاه اما عمیق در کوچهپسکوچههای هادیآباد داشتیم؛ حضور در این محله و از نزدیک دیدن آنچه در این تکه از شهر میگذرد بسیار عجیب، دردآور و قابلتأمل بود.
به گزارش روتیتر: میخواهم شما را دعوت کنم به یک سفر؛ سفری به سرزمین عجایب! محله «هادیآباد» قزوین در قلب شهر، محل رفتوآمد بسیاری از مردم است که روزانه در حال تردد و امرارمعاش و زندگی در کوچه پس کوچههای آن هستند. این محله از دیرباز در حسرت نگاه مهربانانه مسئولان برای حل مشکلات و دغدغههای بهحق اهالی مهربان و صمیمی آن بوده و است.
در گزارش نخست از جلسهای سخن گفتیم که در مسجد امام علی (ع) قزوین واقع در محله هادیآباد با حضور جمعی از مسئولان برگزار شد و در آن مدیران از برنامههای خود برای بهبود وضعیت این تکه از قلب شهر قزوین سخنها بسیار گفتند؛ حال عملیاتی شدن این وعدهها و اقدامات مهمترین مطالبه مردم و رسانهها خواهد بود.

بعد از برگزاری جلسه مذکور همراه با مسئولان سفری کوتاه اما عمیق در کوچههای هادیآباد داشتیم؛ حضور در این محله و از نزدیک دیدن آنچه در این تکه از شهر میگذرد بسیار عجیب، دردآور و قابلتأمل بود، دیدن مردمانی ساده و صمیمی که در اوج بحران هم امید داشتند؛ سفری که برای همیشه در ذهنمان حک شد، روزی پر از حسهای مختلف؛ غم و ناراحتی، خوشحالی و نشاط، امید و ناامیدی، افسوس و حیرت و…
«عماد یوسفی» راهنمای سفر ما در منطقه محروم اما باصفای هادیآباد شد؛
جوانی که دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره) است و
اینک ماههاست همراه با دیگر جوانان دانشجو و جامعه دانشگاهی استان در
قالب «جمعیت امام حسن (ع)» قزوین در محلات شهر از جمله هادیآباد به خدمت
به مردم آنهم بهصورت داوطلبانه و جهادی مشغول به فعالیت است.
همراه
با این دانشجوی ابهری مشغول به تحصیل در دانشگاه امام خمینی (ره) رهسپار
نادانستهها شدیم و اینگونه سفر آغاز شد. دعوتتان میکنم تا در این سفر
همراه ما باشید.
قصه اول: زندگی در یک اتاق ۹ متری!
با هم از کوچه پس کوچههای هادیآباد گذر کردیم. کوچههای تنگ و تودرتو که در دل خود خانههای کوچک با انسانهایی بزرگمنش را پذیرا بود. نگاهم به خانههایی افتاد که بیشک هر کدامشان قصهای را در دل خود جای داده بودند؛ بعد از مدتی گشتزنی در این کوچهها و دیدن کودکانی که در حال بازی فوتبال بودند و با آمدن هر ماشین بازیشان متوقف میشد اما به محض رفتن بار دیگر فریاد شادیشان بلند میشد و دوباره توپ پلاستیکی آنها در زیر پاهایشان به حرکت در میآمد، عماد درب یکخانه را به صدا درمیآورد. قبل از ورود توضیحی کوتاه میگوید «در این خانه یک مرد با دو کودکش زندگی میکند؛ پدر خانه معتاد بود و همسرش خانه را ترک کرده؛ مدتهاست پدر به عشق فرزندانش اعتیادش را ترک کرده اما بیکاری امان از آنها بریده است. تنها منبع درآمدی آنها کارهای چوبی است که پدر همراه فرزندانش انجام میدهد و میفروشد».

وارد خانه که شدیم نگاهم به یک حیاط شاید ۶ متری افتاد که در هر گوشه آن فقر فریاد میزد؛ مسئولان تا جلوی درب اتاق رفتند اما داخل نشدند و از همان بیرون نگاهی به اندرون خانه انداختند! خانه که نه یک اتاق ۹ متری و تمام. کل آنچه در این اتاق نمور با دیوارهایی سیاه خودنمایی میکرد یک اجاق کوچک برای پختوپز که نقش اجاقگاز را بازی میکرد، چند پتوی کهنه، یک کمد لباس، یک بخاری، یک تلویزیون کوچک و چند قفسه بود؛ پدر خانواده از سختی زندگی میگفت و از بیکاری که زجرش میداد. وضعیتی که تعجب مسئولان را به همراه داشت. نگاهم در گوشه این اتاق چرخید و بعد به حیاط خانه رسید. در گوشهای یک دوچرخه کوچک از دنیای کودکی فرزندان این خانه قصههایی را میگفت و در کنارش کیسهای حاوی نان خشکهای کپکزده. در این میان تأسفآورترین صحنه، گره خوردن نگاهم با صحنهای در حیاط بود که در آن یکتکه گوشت داخل کیسه نایلونی در نردههای پنجره آویزان بود که نشان از نداشتن یخچالی برای نگه داشت خوراکیهایی اینچنین داشت.

مسئولان قولها و وعدههایی برای اشتغال و خانهای بهتر را به این مرد پیروز در جنگ با اعتیاد میدهند و میروند. مرد میماند و یک دنیا قول و قرارها و دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه دوم: ۲ میلیون میدهیم اینجا را درست کنید
از خانه قصه اول خارج شده و عماد باز هم به راه میافتد؛ کمی آنطرفتر درب خانهای را دقالباب میکند، در توضیح قصه این خانه میگوید: «مادر خانواده بهعنوان سرپرست خانواده با دو کودکش در این خانه زندگی میکند؛ یک خانواده شهید این خانه را جهت اسکان بهصورت رایگان به این خانواده داده است». درب خانه باز میشود؛ خانهای بهاندازه همان خانه قصه اول اما تمیزتر و منظمتر از آن.
مسئولان نگاهی بهجایجای خانه میاندازند؛ مادر خانواده از دیسک کمرش میگوید و نداشتن اجاقگاز و ماشین لباسشویی؛ عماد هم از وضعیت نابسامان حمام و سرویس بهداشتی خانه خبر و چنین ادامه میدهد: «بعد از بازدیدی که همراه تعدادی از دوستان جمعیت امام حسن (ع) از این خانه داشتیم؛ تصمیم گرفتیم فکری برای این وضعیت اسفبار کنیم ازاینرو با کمک هم هزینهای را جمع کرده و بهصورت جهادی حمامی را در قسمت بالای راهپله خانه ساختیم اما هنوز برای سرویس بهداشتی کاری انجام نشده است». مدیرکل کمیته امداد بازدیدی از این محل کرده و بعد دست عماد را میگیرد و میگوید «۲ میلیون میدهیم فقط برای ساخت سرویس بهداشتی در این خانه»؛ یکی دیگر از مسئولان هم قول خرید یک اجاقگاز را میدهد.
مادر قصه دوم دعاگوی مسئولان خادم میشود و ویژه از گروه دانشجویان میگوید. با خود میگویم «چقدر جای مسئولانی از جنس این دانشجویان فعال و جهادی خالی است!».
مثل قصه اول، اینجا هم مسئولان قولها و وعدههایی برای حل مشکل اهالی این خانه نقلی میدهند و میروند و بانوی سرپرست خانوار قصه دوم ما دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه سوم: پول کرایه برای رفتن به بیمارستان ندارم
دوباره راهی شدیم؛ کوچه به کوچه و باز هم عماد پیشقراول است؛ اندکی بعد
جلوی درب خانهای در ته کوچهای میایستد و میگوید «در این خانه یک زن و
شوهر مسن زندگی میکنند که فرزندی هم ندارند، مرد خانه از سرطان ریه و
بیماری قلبی رنج میبرد اما هزینههای بالای درمان بر آنها سخت میگذرد و
آنها توانی برای پرداخت هزینههای درمان ندارند»، وارد خانه شدیم و بانوی
خانه خبر داد شب گذشته همسرش در بیمارستان بوعلی قزوین بستری شده است. او
گلایه کرد «فرزند و کس و کاری ندارم که مخارج زندگیمان را تأمین کند،
هزینههای بالای درمان همسرم کمرشکن است، وضعیت زندگی چنان به ما سخت
میگیرد که کرایه ماشین ندارم تا به همسرم در بیمارستان سر بزنم». بعد به
دستگاه اکسیژن کوچکی در گوشه اتاق اشاره میکند و میگوید «این دستگاه را
یک مرکز نیکوکاری برای همسرم هدیه داد».
مثل دو قصه دیگر، اینجا هم
مسئولان قولها و وعدههایی برای حل مشکل اهالی این خانه نقلی میدهند و
میروند و پیرزن قصه سوم ما دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه چهارم: ایکاش بار اول آمدنشان به بار آخر مختوم نگردد
دوباره قطار سفر قصد رفتن کرد، این بار منزلی دیگر و قصهای تازهتر از مردمان محله هادیآباد قزوین. در گذر از کوچه و خیابان نگاهم به اهالی و کسبه افتاد که با کنجکاوی و تعجب به مسئولان نگاه میکردند، انگار چیز تازهای میدیدند و این در نگاهشان موج میزد. چقدر تأسفآور بود این نگاه برای من، اینکه مسئولان شهرم چنان از اینگونه رفتارها و بازدیدها دور شدهاند که انجام دادنش موجب شگفتی اهالی میشود. با خود میگویم «امیدوارم این آمدنها برای مردم محل خیر و برکت داشته باشد، ایکاش بار اول آمدنشان به بار آخر مختوم نگردد…»

تعدادی از کسبه جلوی مسئولان را میگیرند و از مالیات سنگینی که برای کسبه هادیآباد گذاشتهشده گله میکنند و خواستار معافیت از مالیات میشوند، مسئولان اینجا هم قولهایی میدهند برای حل مشکل اهالی این محل و میروند و کسبه قصه ما دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه پنجم: حیا را از که آموختی از این پیرمرد!
وارد خانهای دیگر شدیم و این بار قصه پیرمرد و پیرزنی را به نظاره نشستیم که فرزند پسری داشتند، پیرمرد مسنی که مشکل بیمه آنها را اذیت میکرد و یک سال و نیم از آن باقیمانده بود و همین امر باعث شده بود تا نتوانند از سوی بیمه حقوقی را برای گذران زندگی خود دریافت کنند. پیرزن قصه در راهروی خانه از زندگیاش گفت و مسئولان هم وارد اتاق شدند. نگاهم به پیرمرد افتاد که پای یک سینی نشسته بود؛ سینی که نقش سفره را بازی میکرد و درونش یک لیوان چای، یک قطعه نان و یک ظرف حاوی نیمرو بود. یکی از مسئولان پرسید «پدر جان نهار میخوری یا صبحانه؟!»، پیرمرد به یک لبخند اکتفا کرد و بهجایش همسرش گفت «سفره نهارمان است!»

پیرمرد که گذر زمان کمرش را خمیده کرده بود، معذب بود و این از رفتارش هویدا، اندکی بعد متوجه علت این رفتارش شدیم شلوار راحتی بر تن کرده بود اما حیای ذاتیاش موجب معذب شدنش بود، از همسرش خواست تا شلوار رسمی را به او بدهد تا در برابر مهمانانش لباس رسمی بر تن داشته باشد؛ این کار پیرمرد قزوینی درس داشت، درسی بزرگ برای همه ما که حیا را همواره در رفتار و پوشش و اعمال خود داشته باشیم.
پیرمرد و پیرزن قصه ما با مهربانی از حضور همه تشکر میکنند، از سفره خالی که امکان پذیرایی به آنها نمیدهد ناراحت هستند چون دوست دارند از مهمانهای خود به بهترین وجه پذیرایی کنند. پیرزن از راهپیمایی ۲۲ بهمن و حضورشان در آن میگوید و از موج بسیار جمعیت خوشحال است. پیرمرد هم با بیان اینکه «خدا را شکر؛ ما شاکر نعمتهای خداوند هستیم، راضی هستیم به رضای خداوند»، موجی از احساس خوب را به همه ما منتقل میکند.
مثل چند قصه دیگر، اینجا هم مسئولان قولها و وعدههایی برای حل مشکل اهالی این خانه نقلی میدهند و میروند و پیرمرد و پیرزن قصه ما دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه ششم: فرق باشد بین آمدن من و تو در این خانه!
از خانه که خارج شدیم این بار اشکها سخن میگفت از سفرهای که کوچک بود، ساده بود، پر از حرف بود و پر از بار مسئولیت…
عماد این بار ما را بهجایی برد که منبعی از آرامش و امید بود. در انتهای کوچهای باریک به خانهای اشاره کرد و گفت «این خانه را به علت عدم وجود منابع مالی نیمهکاره رها شده بود اما دانشجویان جهادی دانشگاههای بینالمللی امام خمینی (ره) و فرهنگیان قزوین گرد هم آمده و این خانه را در دستساخت دارند. او ادامه داد این گروه در الموت غربی نیز بسیار فعال بودهاند و در حدود ۵۰۰ متر را لولهگذاری کردهاند، بسیار پسندیده است که مسئولان گامی برای تقدیر از چنین اقداماتی داشته باشند».
وارد خانه میشویم، خانهای که امید در آن موج میزند، دیوارهای تازه سنگ زدهشده، پلههای درست شده، تکاپوی دانشجویان در بنایی و ساختوساز، اتاقهای سفید شده همه و همه نشان از تأثیر روحیه جهادی در جامعه دارد.
نماینده قزوین در مجلس و مسئولان دیگر وارد اتاق میشوند تا از نزدیک گفتوشنودی با جهادگران داشته باشند. یکی از همراهان وی را معرفی میکند و میگوید: خانم زرآبادی هستند نماینده مجلس.

عماد پیرمرد ریشسفیدی به نام «اوستا حسن» که دستان و لباسهایش گچی است را نشان میدهد و میگوید این مرد جهادیترین فرد گروه ماست. پیرمرد که نشان میدهد استادکاری خبره است، جلو میآید و با لهجه شیرین قزوینی میپرسد: «دختر کدام زرآبادی هستی؟!»، در جواب میشنود: «دختر سید جلیل زرآبادی هستم». پیرمرد سرش را تکان میدهد و میگوید «میشناسمش، خاندان زرآبادی و آیتالله سید موسی زرآبادی از انسانهای نیک روزگار بودند»؛ و بعد خطاب به نماینده قزوین چنین نصیحت میکند «حرف من با شما این است کاری کنید کارستان، پشت سرتان در آینده بگویند این نوه فلانی است، مالی کمک کنید، گاز و لولهکشی و برقکشی خانه مانده است، اینجا وضعیت بدی داشت اما روزهاست با بچهها تلاش میکنیم. من هم به اینجا آمدم و تو هم آمدی، باید فرق بین آمدن من و شما معلوم باشد، سیاهی لشگر به درد نمیخورد باید کار انجام دهید».
مثل چند قصه دیگر، اینجا هم مسئولان قولها و وعدههایی برای پیگیری و
حل مشکل اهالی این خانه میدهند و میروند و گروههای جهادی حاضر در این
خانه نیز دلخوش میشود به این وعدهها که شاید…
قصه هفتم: بوسه عجیب!
لحظه به لحظه امروز برای همیشه در ذهنم حک شد اما یکجا شدیداً جا خوردم و آه از نهادم بلند شد. هنگام خداحافظی مسئولان از هم، مادربزرگی دوستداشتنی با کلی خرید روزانه مثل سبزیخوردن با تعجب کنارم آمد و پرسید «ننه اینجا چه خبره؟!»، گفتم «مادر مسئولان شهر هستند، آمدند از نزدیک محله هادیآباد را ببینند و مشکلات شهر را حل کنند، شما بگو چه مشکلاتی دارید؟»، انگار داغ دلش تازه شده باشد، گفت «ننهجان گرانی، امان از گرانی، به داد ما برسید، مگر مسئول نیستید؟ گرانی زیاد است، به داد برسید»، و بعد در یک حرکت غافلگیرکننده دست من را گرفت و پشت دستم را بوسید! و ادامه داد «به داد ما برسید، گرانی امان ما را بریده است» و بعد هم رفت!
رفت و من ماندم و یک دنیا بهت و شوک و شرمندگی و سوال از کاری که این شهروند قزوینی کرد، مادربزرگی که شاید فکر میکرد من هم یکی از همین مسئولان هستم…

با خودم گفتم «چه چیزی باعث این اتفاق شد؟» اما بعد از مدتی کلنجار رفتن
با خود به این نتیجه رسیدم که اگر مسئولان ما به فکر مردم و شهر و کشورشان
باشند و برای خدمت و حل مشکلات و افرایش عزت و اقتدار کشور شبانهروز
نشناسند، باید دستشان را بوسید.
قصه آخر: مطالبهگر هستیم
سفر در ظاهر به آخر رسید اما کار ما شاید تازه شروعشده است. به یاد حرف پیرمرد ریشسفیدی افتادم که مسئولان را در مسجد خطاب قرار داد: «نمیدانم که هستید و چه مسئولیتی دارید اما حرفم این است خدا را در نظر بگیرید، اهالی منطقه هادیآباد مردمی شریف هستند؛ ما در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کردیم اما این حضور فقط به خاطر خون شهدا و دفاع از رهبر و کشورمان بود نه برای مسئولانی که فقط هنگام انتخابات به یاد مردم میافتند، برای مردم کار کنید، باز هم میگویم خدا را در نظر گیرید و تمام». شاید فریاد این پیرمرد نماینده تمام فریادهای خفته مردم بر سر مسئولان بیدغدغه و دور از مردم باشد… فریادی از جنس مردم برای مردم…

ما در این سفر نیم روزه در کوچه پس کوچههای غریب، تنگ و تودرتوی هادیآباد گذر کردیم و به چند خانه هم سری زدیم، خانههایی که مظلومیت سفرههای پر از خالی و فریاد فقر و تنگنا از درودیوار اتاقهای کوچکش بلند بود. شنیدیم از آنچه مردم صمیمی و باصفای هادیآباد گفتند و آنچه مسئولان وعده دادند.
مردم منتظر مسئولان هستند، مسئولانی از جنس رجایی و خادم مردم، امیدوارم این جمع مسئولان برای خدمت آمده باشند و این آمدن اول، به آمدن آخرشان منجر نشود و در آخر اینکه کاری که برای خدا نباشد محکوم به شکست است…
ایسنا در گزارشهای آتی پیگیر وعدهها و مطالبات بهحق مردم این منطقه خواهد بود.
گزارش از: رقیه ملاحسنی، خبرنگار ایسنا، منطقه قزوین